::اردوی جهادی بسیج دانشجویی شهرستان آباده ::
::اردوی جهادی بسیج دانشجویی شهرستان آباده ::

::اردوی جهادی بسیج دانشجویی شهرستان آباده ::

دست نوشته ها

داستان بی پیر مرو به ظلمات گر همه اسکندری :


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود ..


یک روز از روزهای خدا اسکندر مقدونی تصمیم گرفت که به ظلمات برود . ظلمات جایی بود که آب حیات در آنجا واقع شده بود برود . اسکندر دستور داده بود که فقط جوانان همراه وی باشند نکند پیری بیاید و باعث شود که در راه بمانند. اسکندر وزیر باهوش و با تدبیری داشت وزیر جریان را با پدر در میان گذاشت . وقتی پدر داستان را شنید گفت پسرم من را همراه خود ببر پسر نیز حرف پدر پیر را گوش کرد و پدر را در صندوقچه ای پنهان نمود . موسم رفتن فرا رسید و همه آماده رفتن به ظلمات شده بودند سپس راهی شدند راهها را پی در پی پیمودند تا اینکه بر سر یک دوراهی رسیدند . حال نمیدانستند از کدام طرف بروند مجبور به اطراق شدند وزیر به سراغ صندوقجه رفت و به پدر پیرش گفت که ما چه کنیم . پدر گفت اول از راست بروید و ده قدم به جلو برو اگر دیدی کمی روشن است همان جا راه به ظلمات است پسر نیز گوش بداد و همان کرد که پدر پیرش گفته بود اول از سمت راست رفت دید که تاریک است سپس به طرف چپ رفت و روشنایی دید گفت که راه رسیدن به آب حیات این طرف است سپس همه راهی شدند و به آب حیات رسیدند وقتی به چشمه آب حیات رسیدند دیدند کسانی که از آب حیات میخورند همه مثل یک جانور به دور خود میخزند اسکندر دستور داد که همه آب ها را به پای درختان بریزند و درختان همیشه سبز ماندند . سپس اسکندر رو به وزیر خود کرد و گفت تو چگونه فهمیدی که راه آب حیات از این طرف است . گفت که راستش من پدر پیرم را همراه خود آوردم و اسکندر گفت که واقعا بی پیر مرو به ظلمات گر همه اسکندری


نتیجه اخلاقی از این داستان :

همیشه باید از بزرگترها در هر کاری مشورت و راهنمایی گرفت .


.................................................................................................................................................


داستان حضرت علی علیه السلام و حضرت خضر نبی


روزی روزگاری حضرت خضر نبی داشت از کوچه های مکه عبور می کرد ناگهان چشمش به بازی بچه ها اقتاد که دارند با هم بازی میکنند ناگهان از میان این کودکان ، کودکی برخواست و به خضر سلام گفت : ای خضر سلامم به تو ای پیغمبر هر کجا می روی امروز مرا با خود بر  خضر گفت: که عیا کودک نیکو منظر کی توانی قدمی با قدمم ساز کنی همچو یکی مرغ و یکی پرواز کنی ده و دو گام کنم هر دو جهان را یک دم نیست مانند من امروز کسی در عالم که منم فقر قدم . کودک به خضر گفت : ای خضر نگهی در عقب خود کن و باز برگرد گر تو دیدی مرا هر آنچه خواهی کن . خضر نیز چنین بکرد را رو برگرداند و نگاه به جلوش کرد دید اثری از کودک نیست از کودکانی که آنجا بودند نیز سراغ آن کودک را گرفت ولی هیچ کس خبری از آن نداشت

خضر به دنبال کودک رفت ولی هر چه گشت او را نیافت سپس خسته به کنار دریا رفت و صدا زد الیاس از آب بیرون آی مرا دریاب که فرو مانده ام در گرداب الیاس آمد و گفت چه شده ای خضر که این قدر برآشفته ای خضر داستان را برای الیاس بازگو کرد الیاس نیز بگفت برای من نیز این اتفاق 15 سال پیش افتاده است . خضر درمانده به چشمه حیات رفت تا آبی بنوشد و سرو رویی تازه کند خضر تا دست به طرف آب برد که آب بنوشد دید که یک جام مرسع با دو دست از زیر آب بیرون آمد و گفت : ای خضر بیا آب را با جام بخور و خضر آب را گرفت و نوشید و جام را همراه خود داشت میبرد که ناگهان صدایی آمد که ای خضر آب را خوردی جام را کجا میبری . خضر گفت تو کیستی خود را نشان من بده و او را به خدای بزرگ قسم داد .ناگهان دید که همان طفل از زیر آب بیرون آمد با همان لباس خضر دوباره گفت تو کیستی هر که هستی خودت را به من معرفی کن .

آن کودک گفت : من علی ام که علی نام خدا می باشد به تو هر لحظه خدا راهنما می باشد .


کلمات :

منظور از کودک که به حضرت خضر سلام گفت ( حضرت علی علیه السلام ) می باشد .

الیاس : نام خدای دریاها

.....................................................................................................................................

داستان آدم


خداوند متعال هنگامی که میخواست آدم را درست کند به فرشتگان دستور داد که بروند و هر کدام چیزی بیاورند تا آدم را با آن درست کنند .فرسته ای به سراغ کوه رفت و کوه نپذیرفت فرشته ای به سراغ خاک رفت او نیز عذری آورد تا آنکه عزرائیل رفت و گل از کنار جوی ها جمع کرد و آورد و خدا آدم را آفرید و به عزرائیل دستور داد که خودت باید جانش را هم بگیری عزرائیل گفت آخر خدا من چگونه می توانم جانش را بگیرم  خدای بزرگ و بلند مرتبه فرمود که نترس هر کس به شکلی خواهد مرد آنگاه به اسرافیل گفت با نفریت در آن بدم اسرافیل نیز چنین کرد و آدم جان گرفت ولی نمی توانست بلند شود از طرف خداوند ندایی آمد که ای آدم بگو یا علی و آدم نیز چنین کرد و وقتی گفت یا علی بلند شد . خداوند همه فرشتگان را جمع کرد و گفت احسن الخالقین فرشتگان همگی تعظیم کردند چز ابلیس خداوند به ابلیس گفت تو چرا به آدم سجده نکردی ابلیس گفت ای خدا من از برترین فرشتگان تو هستم هزاران سال است که من در درگاه توهستم  و من از آتش هستم هرگز به گل تعظیم نمیکنم خداوند نیز ابلیس را راند و ابلیس گفت ای خدا پس بیا با هم معامله ای بکنیم بگزار من تا قیامت زنده باشم خداوند نیز پذیرفت و ابلیس به جهنم رفت. پس ازآدم حوا نیز به وجود آمد خداوند متعال انسان را نر و ماده آفرید .روزی خداوند متعال به جبرئیل دستور داد که آدم را در باغ بهشت بگرداند . آدم و جیرئیل داشتند در باغ بهشت قدم میزدند که اینکه باغی نظر آدم را به خود جلب کرد آدم به جبرئیل گفت درون این باغ چیست ؟ چبرئیل گفت من نیز نمیدانم تا حالا هر سه هزار سال یکبار ستاره ای میدرخشد و من هنوز درون این باغ را نیدیده ام ندایی از طرف خدا آمد و گفت ای جبرئیل برو و باغ را نشان آدم بده . وقتی وارد شدند دیدند که دختری نورانی روی یک تخت طلا نشسته تاجی به سر نهاده و طوقی بر گردن و گوشواره سبزی به گوش راست و گوشواره سرخی به گوش چپ دارد آدم متعجب پرسید که ای خدا این کیست ؟ از طرف خدا ندایی آمد و گفت این دختر فاطمه است تاجی که بر سرنهاده پدر بزرگوارش آخرین پبامبر حضرت محمد (ص) است و طوقی که بر گردن دارد همسر مهربان او حضرت علی (ع) است گوشواره سبز امام حسن (ع) که با زهر جفا کشته می شود و گوشواره سرخ امام حسین (ع) که در صحرای کربلا به شهادت می رسد آنگاه صحنه کربلا را نشان آدم دادند آدم حیران شد اشک بر چشمانش جاری گشت و گفت ای خدا ای کاش مرا به وجود نمی آوردی اینان که هستند یعنی نسل من اینگونه خواهد شد .آدم و حوا از خوردن میوه ای در بهشت منع شده بودند ولی ابلیس آنان را تحریک کرد و اینفدر روی حوا کار کرد که حوا آدم را مجبور کرد که از آن میوه بخورند وقتی میوه را خوردند عالت های مردانه و زنانه نمایان شد با برگ درخت انجیر آنانزم را پوشاندند و ازدرگاه خداوند رانده شدندوقتی خداوند می خواست آنها را براند حضرت آدم خدای بزرگ را به حضرت محمد قسم داد خداوند فرمود تو از کجا محمد را می شناسی آدم گفت وقتی چشمانم باز شد بر سقف عالم نوشته بود صلی الی محمد و آل محمدبه همین خاطر خداوند آدم را بخشید و   به زمین فرستاد  آدم و حوا هفتاد سال همدیگر را گم کردند در جایی بنام صفا و مروه هم رسیدند آدم از صفا آمد و حوا از مروه جایی است اکنون باد خنکی می وزد در این مکان به هم رسیدند و بعد من نیز تشکیل خانواده دادند و صاحب سه فرزند شدند یکی دختر و دو پسر بنام های هابیل و قابیل وقتی بزرگ شدند میخواستند تا نسل ادامه پیدا کند بین هابیل و قابیل اختلاف شد و قابیل هابیل را کشت وقتی این کار را انجام داد نمیدانست که با جنازه برادر چه کند ابلیس خودش را به شکل کلاغی در آورد و به گنجشکی حمله کرد و او را کشت و بعد او را زیر خاک دفن کرد هابیل که صحنه را دید چنین کرد و هابیل را زیر خاک دفن کرد .سپس آدم قابیل را جهنمی نامید و او را عامل کشتن برادرش دانست . حوا گفت اگر من نباشم چگونه میتوانی نسل خود را ادامه دهی اختلافی بین آدم و حوا به وجود آمد و آدم دست به دامان خداوند شد . خداوند به آدم فرمود تا کاری را انجام دهد



.........................................................................................................................

داستان بهلول و هارون الرشید


روزی روزگاری بهلول در کنار جویی نشسته بود و داشت با گل و سنگ چیزهایی مانند خانه می ساخت زن هارون الرشید داشت از آن محل عبور میکرد که ناگهان کارهای بهلول توجه اش را جلب کرد به طرفش رفت و گفت سلام بهلول خان چه میکنی بهلول جواب داد سلام علیکم دارم خانه آخرت میسازم زن هارون الرشید متعجب شد به بهلول گفت یک خانه نیز برای من بساز آنگاه سینه ریزی از طلا به او داد و بهلول با سنگ و گل برایش خانه ساخت و گفت خانه شما در بهشت آماده شد و زن هارون الرشید به قصر بازگشت شب در خواب هارون خواب دید که زنش در بهشت یک خانه مجلل و زیبا دارد صبح به زن گفت که تو چه کردی که من در خواب دیدم که تو در بهشت خانه ای مجلل داری گفت دیروز که از بازار باز میگشتم دیدم که بهلول در کنار جویی نشسته و دارد با سنگ و گل خانه درست میکند به او گفتم چه میکنی گفت خانه آخرت می سازم من نیز به او گفتم برای من نیز خانه ای بساز و سینه ریز خود را به او دادم هارون کمی فکر کرد و گفت من نیز بهلول را احضار کنم و کیسه ای از طلا به او بدهم تا برای من نیز خانه ای در بهشت بسازد هارون چنین کردو و بهلول را فرا خواند . بهلول به قصر هارون رفت و هارون به او گفت شنیدم که خانه آخرت می سازی من نیز به تو هر چه میخواهی می دهم برای من نیز یکی بساز بهلول گفت آنان که دیدی ندیده خریدند آنگاه که تو دیدی دیگر خریدنی نیست و جای تو جای دیگری است .

................................................................................................................................

داستان بهرام گور و کنیز


روزی روزگاری بهرام گوربه همراه وزیر و کنیزش به شکار گور رفتند وقتی به شکار گاه رسیدند بهرام ناگهان گوری را دید و او را تعقیب نمود سپس گفت که میخواهم تیری بر گوشش زنم و تیر را رها کرد و به درون گوش گور رفت گور با سم خود تلاش میکرد که تیر را از گوش خود رها کند سپس بهرام رو به کنیزش کرد و گفت می خواهی گوش و سمش را یکی کنم کنیز گفت کار نیکو کردن از پر کردن است .سپس بهرام تیری در آورد و به سمت گور پرتاب کرد و سم و گوش گور یکی شد بهرام از حرف کنیز دلخور بود هی میگفت یعنی که چه کنیز به من گفت کار نیکو کردن از پر کردن است سپس پس از بازگشت به کاخ بهرام دستور داد به وزیرش که کنیز را ببرد و بکشد و خون آنرا بدو دهد تا بخورد .وزیر دخترک را به دشتی برد ولی دلش نیامد که کنیز را بکشد او را رها کرد و در روستایی جا داد و سپس کبوتری شکار کرد و خون آنرا در شیشه ای ریخت و به قصر بهرام رفت و شیشه خون را به بهرام داد و بهرام نوشید . سالها گذشت بهرام و وزیر دوباره به شکار گور رفته بودند و خسته و نالان بودند به روستایی رسیدند بهرام دید که دختری گوساله ای را بر پشت دارد و آنرا از پله ها بالا و پایین می برد رو به دختر کرد و گفت چرا ایگونه میکنی گفت من از کودکی این گوساله را داردم نگهداری میکنم و صبح ها او را کول میکنم و از پله ها پایین می آیم و عصر دوباره او را بالا می برم  بهرام گفت مگر میشود  دخترک گفت بله کار نیکو کردن از پر کردن است . بهرام اشک در چشمانش جاری شد و گفت وزیر یاد داری من نیز کنیزی داشتم که او نیز این جمله را به من گفت و من دستور مرگ او را دادم وزیر گفت بهرام به خداوندی خدا این دختر همان دختر است من او را نکشتم بلکه پناهش دادم و بهرام خوشحال شد و کنیز را دوباره به قصر برگرداند .

..................................................................................................................................................................................................................

داستان ضامن آهو

روزی روزگاری امام رضا از مدینه به طرف طوس به دعوت مامون عباسی حرکت کردند . وقتی به ایران رسیدند با استقبال مردم روبرو شدند تا اینکه به جایی رسیدند که آهویی به طرف حضرت دوید و به ایشان گفت که صیادی سه روز است که مرا تعقیب میکند و می خواهد من را شکار کند من کودکانی دارم که میخواهم به آنان شیر دهم و

پستانم پر از شیر است . و من نمیتوانم به طرف  کودکانم بروم و به آنان شیر دهم حضرت شکارچی را پیدا کردند و بدو گفتند که این آهو را رها کن تا برود و به کودکانش شیر دهد و دوباره برگردد و تو او را شکار کن شکارچی با تعجب به حضرت خیره شد و خندید گفت ای مرد عاقل مگر دیوانه شده ای مگر می شود حیوان وحش را رها کرد و برود و بیاید حضرت فرمود من ضامن می شوم اگر نیامد تو مرا جای این شکار کن و بکش شکارچی گفت باشد من اگر این خیوان تا چند ساعت دیگر نیامد من تو را می کشم آهو  دوان دوان دور شد و رفت چند ساعت گذشت مرد شکارچی رو به امام رضا کرد و گفت  دیدی من راست گفتم حیوان که عقل و شعور ندارد رهایش کنی میرود حال من با تو چه کنم ای مرد . امام رضا برخواست و رو به شکارچی کرد و گفت میان دو انگشت من را نگاه کن مرد نگاه کرد و دید آهو با دو کودکش دارد دوان دوان به سمت انان می دوند حیرت زده شد گفت تو کیستی حضرت فرمود من علی ابن موسی الرضا هستم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.